از همان روز هایی که به بهانه ی دست های خالی ای که فکر میکردم شکلات دارند به سمتشان میدویدم
از همان روز هایی که برای جایزه هایی که هیچ وقت اهدا نشد تلاش کردم
همان وقت هایی که به انتظار چیز هایی مینشستم که هرگز به واقعیت نمیپیوستند
همان وقت هایی که خودم هم بچه ها را با شکلات گول زدم
و به "دروغ" سرشان شیره مالیدم
به شنیدن این حرف ها عادت کرده بودم
عادت کرده بودم حرفی را بشنوم که معنی اش خلاف آن باشد و خودم مجبور باشم به معنای اصلی اش بازگردانی کنم
مثلا بشنوم:چقدر تشنمه
و ترجمه کنم:یک لیوان آب بیار
بشنوم:حال و حوصله ندارم
و ترجمه کنم:میخوام باهات حرف بزنم!دلم گرفته!
اما این روز ها حرفی نمیشنوم
فقط ترجمه میکنم
"سکوتت" را به دلخواه خودم ترجمه میکنم
میگویم:حتما دلش نمیخواهد با من حرف بزند
ندای درونم جواب میدهد:از بس به درد نخوری!
دوباره میگویم:نه...من مطمئنم او دوستم داشت
ندای درونم سرم داد میزند:خفه شو!هر جوری اون دوست داره رفتار کن!اگه دوستش داری پس خفه شو!
و من بلند تر داد میزنم:تو خفه شو!من نمیتونم!تو اصلا میدونی چه حالی دارم؟
و ندای درونم این بار سرم هوار میزند:هر غلطی دلت میخواد بکن!من وظیفم بود بهت بگم درستش چیه!
و من در صورتی که میدانم چقدر حرف ندا درست میگوید باز میگویم:به درک که غلطه!
و هر دو قهر کرده از هم مینشینیم
من کنج اتاقم و او کنج اتاقک خاک خورده اش که خیلی وقت است تمیزش نکرده ام!!!
"عقلم"
گه گاهی باز میگردد میگوید خر نشو!
و من میگویم خر خودتی!مگه نگفتی هر غلطی دلت میخواد بکن؟؟؟
و باز قهر کرده میرود مینشیند سر جایش!
هر چه بیشتر فکر میکنم اتاقکش بیشتر کثیف میشود
کثیف از فکر های مبهم و مزخرفی که این روز ها تنها دغدغه ام هستند!!!
بیچاره ندای درونم!
او هم پاسوز سکوت تمام نشدنی تو شده....
این بار دلم میخواهد سکوتت را اینگونه ترجمه کنم
:تو خیلی دوستم داری!
همین چهارکلمه بس است...
خودم میگویم:بیا...بیا هر چه دلت میخواهد بگو...ولی بگو
و ندایم از آن طرف داد میزند:خاک تو سرت!مگه غرورت رو از سر راه بدست آوردی؟
چقد میخوای بشکنی؟
و واقعا جوابی ندارم که به او بدهم!
دیگر دوست دارم مثبت ترجمه کنم!
دیگر دوست دارم فکر کنم تو هم میبینی...مثلا میبینی که چقدر به بهانه ی پوست کندن پیاز گریه میکنم
مثلا میفهمی که زمین خوردن یک بچه توی پارک نمیتواند گریه من را درآورد و دلیل اصلی گریه ام چیست!
میبینی؟؟؟میفهمی؟؟؟
دلم نمیتواند باور کند تمام شده است
آن همه خاطرات شیرین که روزی با به یاد آوردنشان از ته دل میخندیدیم
این روز ها باعث میشوند از ته دل گریه کنم
همه چیز برعکس شده!
من بی تو دیگر من نیستم
نَمی هستم که بر دیواری کهنه زده شده...این روز ها سخت دچار فرو ریختنم!
شاید آوار شوم روی زندگی یک خانواده ی پنج نفری خوشبخت و خوشی شان را خراب کنم
شاید هم بیفتم روی یک اتاقک کنار آرامستان شهدا و بدبختی آن پیرمرد گل فروش را بیشتر کنم
شاید نم زدم روی سر یک آدم!
هزاران شاید هست و هیچ از هزار آن شیرین نیست
تو نباشی همه چیز تلخ است...
تو نباشی "است" هم "است" نیست
مثل "تاس" ای میگردد...منتظر است ببیند تو میای تا ۶ بیفتد؟؟
و تو نمیایی و این است لرزان "تاس" میماند!
تو همان بغضی که نمیگذاری نفس بکشم...
و درگلویم میمانی...میمانی...
بمان! من این نفس ِ بی تو را میخواهم چکار؟؟؟
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم مثل این شاخ ها نتوانم صفحه کیبورد را ببینم
یا مثلا چون کیبورد خیس شده اشتباه تایپ کنم...
حالا که شاخ شده ام یک "هه" هم میگویم که دیگر همه چیز عالی شود!
بد تر از تنها بودن،احساس تنها بودن است...
آن وقت که همه ی زندگی ام را در تو خلاصه کردم باید فکر این روز را میکردم
اما حالا که فکرش را نکرده ام راهی جز غصه نیست...
راهی جز زدن یک ماسک تصنعی خوشحال بر روی صورتت نیست
باید ظاهراً زنده باشی و باطناً آرام آرام بمیری...
هر چه از نبودنت مینویسم تمامی ندارد...
بیا و تمام کن همه ی نبودن ها را
البته...
شاید باید سکوتت را ترجمه کنم:تو را از یادم برده ام مزاحم! خاطرات بدم را برایم با حضورت یاد آوری نکن!
اکر ترجمه ی سکوتت این باشد
میمیرم
میمیرم
میمیرم!