کارم و زندگیم خلاصه شده تو یه میز تحریرِ یک در یک ، میشینم رو صندلی مینویسم ، مینویسم ، مینویسم .. بعد خسته میشم ، بینِ فضای دیوار و میز که بشه جای پای شخصی که قراره بشینه ؛ میشینم و مازیار گوش میدم ..

اونجا خیلی جای خوبیه ، حتی یه بار مامانم اومد داخل و منو ندید ، فکر کرد پائینم ، خب این فوق العادست در صورتی که من اون لحظه فقط داشتم دستم رو گاز میگرفتم که صدایی ازم بلند نشه .

گوشیِ مامان بابام خراب شده ، مال بابام رو درست کردم ولی مال مامانم نمیدونم چش شده ، هیچی نمیاره ، فقط یه صفحه ی سفید مشکی که به زحمت و بدون عینک مطالبش رو خوندم ، نوشته بود باید بریم گیف کارد تهیه کنیم کدش رو وارد کنیم ، در صورتی که گوشیِ مامانم اپل نیست که آیتونز کاری داشته باشه .

رفته بودم کلاس فیزیک ، الان که برگشتم رویه ی بالشتم نیست . این یعنی مامانم خیلی مستقیم داره میگه فهمیدم که پای چشمات چرا کبوده ، فهمیدم که بهانه ی خواب چیکار میکنی ، فهمیدم چرا اینقدر بی قراری .. مهم نیست . بفهمه هم کاری نمیکنه حقیقتاً ..

دیروز یکی از دوستام موهاشو نشونم داد ، رنگ فانتزی زده بود ، قرمز ! دوست ندارم این جلف بازی هارو .. قبل از کلاس لباس پوشیدم به مامانم گفتم میرم موهامو کوتاه کنم ، دعوام کرد ، گفت یک ماه کمتر مونده به جشنِ یدونه خواهرت ، زهرمار خودت نکن ، ولی من رفتم ، حتی پول هم نگرفتم ازش . خودم داشتم . چون پول خودم بود با اتوبوس رفتم ، وقتی در آرایشگاه رو باز کردم ، با کلی خانومِ خوشحالِ دلخوش مواجه شدم ، چونه زدن سر رنگ لاک .. رنگ مو .. دلگیر ترین و بدبخت ترینشون من بودم انگار ، سراغِ ارایشگر همیشگیم رو گرفتم ، گفت ربع ساعت پیش رفته ، الان فقط ابروکار داریم .. لعنت به من ، اگه با اتوبوس نرفته بودم الان موهام عذابم نمیدادن .. حیفن موهام ، چقدر دوستشون دارم . ولی دوست داشتن کافی نیست ، ناخنم رو هم دوست دارم ولی امروز گیر کرد به گیره لباسی و شکست ، شکستگی ش رو هنوز کوتاه نکردم ، هر جا میخوره جونم در میاد ..

چرا من اینقدر دلگیرم ؟! کی دستِ بارونو گرفت نشوند کنارِ روزام که حالا اینطوری بشن ؟! این غصه مال الان نیست ، سه چهار سالشه .. فقط هر از گاهی سر باز میکنه ، یهو همه چیزو نابود میکنه .

به مُردن امیدوارم . اگه میشه تو یک هفته چهار کیلو وزن کم کرد ، میشه تو یک ماه مُرد .