این سفرنامه م هست :))) نت نبود پست کنم :))) چقدر دلم تنگ شده واستون :/ بیشورای دوست داشتنی :)))
چند دقیقه بیشتر از سوزش گوشم با فریاد های سشوار نگذشته ست و من هنوز حس میکنم موهایم خیس ست ، میدانید؟! این خیلی بد است که آدم احساس کند موهایش خیس ست ، مخصوصاً برای کسی مثل من ، چون من بعدش حس میکنم کل هیکلم در خیسی فرو رفته ست ! موهایم زیادی بلند شده اند ، اگر چند ماه دیگر صبر کنم کل کمرم را میپوشانند ولی من اصلا دوستشان ندارم ! همان طور که اصلِ وجودِ چالِ گونه این است که دستت را تا آرنج فرو کنی داخلش ، همان طور که اصلِ وجودِ گودیِ گردن این است که بوسیده شود ، اصلِ وجودِ مو هم نوازش است ! من کاری با اصلش ندارم چون به سنم نمیخورد ولله ، ولیکن مو حوصله میخواهد ، باید حوصله ی این را داشته باشی که بفهمی کدام ماسک برای موهایت مناسب تر است ، کدام شامپو .. کدام مدل ! انقدر از این کدام ها هست که وقتی بهشان فکر میکنی اینقدر افکارت آشفته میشود که یادت میرود مو داری ! فقط به فکر این هستی که یک ماسک خوب پیدا کنی ! مثل الانِ من .. یادم رفته برای استراحت و تفریح آمده ام شمال .. فقط به فکر این هستم که یک جای خوب پیدا کنم و بنشینم و بنویسم !
اوه خدای من ! همین الانِ الان باران گرفت .. حوصله اش را ندارم بروم توی تراس ، تراسشان کوچک است ! اگر راستش را بخواهید خانه شان خیلی خیلی کوچک است !
دیروز هم باران می آمد و من رفتم توی تراس کوچکشان ، یک عالمه گل های رنگ وارنگ دارند توی حیاطشان که من دوستشان ندارم ، من فقط گل های خودم را دوست دارم ، همان ها را که هر روز با خواهرم بهشان آب میدهیم ، همان هارا هر روز با خواهرم دورشان میچرخیم !
میشود راست بگویم ؟! من گل هایم را نمیخواهم ، من فقط خواهرم را میخواهم ..
آدم وقتی دلتنگ میشود مضحک میشود ، مثل من که الان مضحک شده ام و قطرات اشک یکی یکی روی صورتم مینشینند ! ای کاش دلتنگی شاخ و دم داشت ! آن وقت من انقدر شاخ هایم و دمم بزرگ میشد که دیگر توی این خانه جا نشوم و بتوانم خودم را با چند قدم به خواهرم برسانم .. وقتی ببینمش آنقدر خرکی خواهم بوسیدَش که هلم بدهد با سر بروم توی دیوار اصلا ! آه این بحث ها را بیخیال .. لازم نیست من برای شما فوضول ها توضیح بدهم چقدر یک دانه خواهرم را دوست دارم !
دیشب به مهمانی رفته بودیم ، من متنفرم از وقت هایی که باید مانتو های کُتی بپوشم و موهایم را کج شانه کنم ! اینطوری قیافه ام خانم میشود ، در صورتی که من با همین مانتو های چهارخانه ی کوتاهِ دکمه دار و موهای پنهان شده پشتِ شال بیشتر حال میکنم ! مهمانی مسخره و مجلل شان را هیچ دوست نداشتم ! شاید ناراحت بشوم و به خودم جانِ همایونی ئَم بربخورد که نفرین عامون بر آنان باد که غذایشان یک مدل بود ، ولی خیلی بیشتر ناراحت میشوم وقتی پنج مدل غذا درست میکنند ! ای آقا ! این مسخره بازی ها تا به کجا لامصب ها؟!
تنها قسمت خوب مهمانیِ دیشب این بود که در خانه شان میز پینگ پنگ داشتند ! البته من هیچ خوشم نمی آمد با پسرهای فامیلشان بازی کنم ! یک دست با برادرم بازی کردیم ، من به بالا برگشتم و برادرم بازی کرد . وقت هایی که عینک نمیزنم کور میشوم ، هیچی نمیبینم ! ولی دیشب میدیدم ، دیشب همه چیز را ، همه ی طعنه های زن داداشم را با چشم های واضحم دیدم ! ای کاش میتوانستم باز هم کور شوم ، همه ی نور ها را محو ببینم و در آخر با یک لبخند ژکوند خداحافظی کنم ! ولی حیف ، حیف که همه چیز خوب یادم هست ..
الان که در حال نوشتن هستم ، میتوانم بگویم در اوج دلتنگی به سر میبرم ، ساعت ۸:۵۳ است ، کنار ساحلیم ، صدای آب می آید ! میدانید ؟! خاصیت دریا و صدایش "اوج" است ، اوج اوج اوج ! یعنی تو را به اوج میرساند ، اوجِ خوشحالی ، اوجِ شادی .. و من حالا اینجا در اوجِ غم برای درد هایم دست تکان میدهم ، عاجزانه میخواهم بروند و رهایم کنند .. دیروز از صبح رفتیم خرید ، دیگر پنج ساعت معطل خریدن یک مانتوی دکمه دار کوتاه سبز پسته ای که سایز زن داداشم باشد نگشتیم ! خب خیلی مسخره است که پنج شش نفر آدم یک هو بریزیم توی مغازه و بعد زنداداشم با صدای ظریفش بگوید آقا ببخشید یه مانتوی سایز فلان دارید ؟!
خب خیلی مسخره است ، دیروز بیخیالِ این قضیه شدیم و در خیابان ها گشتیم ، هی گشتیم!
درست همان وقت که شلوغی یقه ی شهر را گرفته بود و فکش را در مشت های بزرگش می فِشُرد من از ته قلبم آرزو کردم هیچ وقت شهرمان شلوغ نشود ! هیچ وقت صدای آرامم میان بوق بوق ها گم نشود .. هیچ وقت آفتِ آبی به جانِ ابرهایمان نیفتد که آسمان آفتابی باشد ..
پدرم عاشقِ عطیقه هاست ، آدم های مالِ عهد عطیق ، مس ها عهد عطیق ، برنج های عهد عطیق ..! کلا همه چیزِ عهد عطیق را دوست دارد و کیلو کیلو جام و آینه شمعدان مسی و برنجی خریده ، در صورتی که حالش عمیقاً از مغازه های جدید بهم میخورد !
مثلا قبل از ورود به مغازه هایی که من دوست دارم دستش را میکند توی جیبش میگوید بیا برو هر آشغالی که دوست داری بخر ، من هم میروم هر آشغالی که دوست دارم میخرم ، کسی هم نیست گیر بدهد ، گران ترینش را میخرم !
دیشب باز هم به مهمانی رفتیم ، ولی من پینگ پنگ بازی نکردم ، یعنی هیچ کس نیامد بگوید هی تو ، دختره ی مضحک ! دلت نمیخواد بازی کنی ؟!
همه انگار از اخلاق تلخِ من با خبرند که حوصله ی مسخره بازیِ پسر های فک فوامیل را ندارم!
تلخ است که باشد ، بی شعوریست که باشد ، من حوصله ی کسی که هنوز حد و حدودش را نمیداند را ندارم !
امروز عید بود ، عیدِ سعیدِ فطر .. مبارک باشد :) صبح رفتیم جنگل ، جز زمانی که این دوربین دستم بود یا این تبلتِ بدمصب دستم بود آرام نیافتم ! چرا چرا ، نیم ساعت زیرِ برگ های درهم فرو رفته خوابم برد ، بیهوش شدم از دردی که این جانِ نیمه جان به وجودم داده بود.. در همان نیم ساعتِ کوتاه خواب دیدم :) خوابِ تُ ! یک تُ بی هیچ کسِ دیگری :) ای کاش باز برویم جنگل ، من خودم قول میدهم همه ی قرص های خواب آور را بخورم تا باز تُ رو ببینم که میخندی .. منُ تُ :) تصورش حتی دلِ مغمومم را شاد میکند ..
بعد به دریا آمدیم ، جایی که الان هستم ، سریِ قبلی که آمده بودیم ، پسرخاله ئَم افتاده بود دنبالم ، میگفت بیا خیست کنم جوجه ! من هی فرار میکردم ! نزدیک بود بروم توی خاکستر های داغ که میانِ زمین و هوا گیر کردم و بعد قاه قاه در میان موج ها میخندیدم :) مژه هایم خیس شده بود و برایم مهم نبود که شالم در دستِ آب های بی قرار میرقصد !
از آب که بیرون آمدم قندیل بستم ! یک بطری برداشتم و نصفش کردم ، پر از ماسه ها و شن ها کردمش ، پسرخاله ئَم را صدا زدم ، تا گفت "بگو جوجه!" همه ی ماسه ها را به صورتش پاشیدم و جیغ زدم : "جوجه خودتی گامبووووو" آه خدای من ، چقدر خوش بودم !
هی آه پشتِ آه نمیکشیدم که !
یک عالمه عکس گرفتم ، صرفاً بخاطر همین عکس ها نفس میکشم وگرنه دلیل دیگری ندارم برای نفس کشیدن و این مسخره بازی ها !
من همان روز که از نگاه کردن از پشتِ عدسی های جورواجور خوشم آمد باید عینکی شدن را پیش بینی میکردم ، باید پیش بینی میکردم روزی بیاید که از همه عکس بگیرم ولی خودم توی "هیچ" عکسی نباشم ! مهم نیست که نیستم ، مهم نیست که بعد تر ها وقتی این عکس ها را ببینند فرآیندی به اسم "عکاس" ناشناخته خواهد بود ، هیچ کدامِ این ها مهم نیست ، مهم فقط این دل بود که دیگر نیست که بشکند :)
یک کله قند را تصور کنید ، به دو نیم میشود ، هر نیمه باز به دو نیمه ، آنقدر نصف میشود تا حبه حبه بشود ، حبه ها خودشان خُرد میشوند ، آنقدر خُرد میشوند که دانه دانه بشوند ..
هیچ کس دیگر حوصله ی شکستنِ دانه را ندارد ، شکسته میماند ، پر درد میماند :)
حکایتِ دلِ نداشته ی من ست :)
بقیه اش را فردا مینویسم ..