از عکس تو و بغض همین قدر بگویم ، دردا که چه شب ها .. که چه شب ها .. که چه شب ها ..

شاعر بلد نبوده شاید ، شاید انقدر چشمانش خیس بوده که نمیدیده سه بار نوشته دردا که چه شب ها ..

ولی من شاعر را درک میکنم .. دردا که چه شب ها با همین بغض سر شد ..  دردا که جان را با خواب تعویض کردم .. جان دادم تا لحظه ای خواب با چشمِ بی فروغم بیاید ولی افسوس و صد افسوس که نیامد ..

هی جان دادم ، هی بغض ها شکست ..

این ها را یک جور حالیِ دلم میکنم ولی ، اینکه خودت نیستی و این حرف ها را باید برای عکست بگویم .. اینکه عکست هیچ وقت مرا نمی بوسد .. این ها را چجوری حالی اش کنم ..؟!

نمیفهمد .. بچه تر از آن است که بفهمد .. تو مَرد باش .. نگذار بزرگ نشده پیر بشود .. بیا جانِ دلم .. بیا ..

[بی مخاطبِ درد دار]